در قنوت هرروزه
درختها ایستاده اند
خاموش
می پیچد در گوشم آوای نرم باران
چترم را می بندم
می رقصم با این قطره ها
کشتی در ساحل امن تر است، اما برای این کار ساخته نشده است.
ترا می جویم
در هزاران نقش سرگردان این ابرهای بازیگوش
بگذار دیدن ترا با دردها آشنا کند، اما هرگز کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن