بـهـلـول و قـبـالــه بـهـشــت !!!! ...
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
سلام به همه دوستان خوبم؛
بالاخره برف بارید و اکثر نقاط کشور عزیزمون رو سپید پوش کرد. چقدر زیباست!!
از پروردگار مهربانم به خاطر تمام الطاف قشنگش ممنون.
دنیا مانند پژواک اعمال و خواست های ماست.
اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده...“ دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت:
”سهم منو بده....“ و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“
دنیا هم بتو خواهد گفت: چه خدمتی برایتان انجام دهم؟
هر کس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به کسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید، چرا که هرکس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است.
به هر کاری که دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید، زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است.
درستکارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند، حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.
تنها راه تغییر عادتها، تکرار رفتارهای تازه است.
برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را در وجود خود شناسایی و ریشه کن کنید.
از مهم ترین کارهایی که به عنوان یک آدم بزرگ می توانید انجام دهید اینست که گهگاه به شادمانی دوران کودکی برگردید.
اگر مختارید که بین حق به جانب بودن و مهربانی یکی را انتخاب کنید، مهربانی را انتخاب کنید.
دروغ انفجاریست در اعتماد به نفس تو انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی: صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه، صبح شده ...
به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید. هرجا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید. عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.
عشقم نثار کسی است که با دستپاچگی در جادهها از من سبقت میگیرد. به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده است، کمی پول بیشتری میدهم.
بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت میروم و سعی میکنم به آن محیط عشق ببرم. در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشش عشق است و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم بلکه سعی میکنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی و یا شبیه به محمد باشم.
آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند, از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود در این زمینه, خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..
بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم..
پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم.
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.
اگر شخصیت خود را با فعالیتهای شغلی خویش میسنجید، پس وقتی کار نمیکنید فاقد شخصیت هستید.
(وین دایر)
با سلام به دوستان عزیز؛
راستش امروز تصمیم گرفتم تجربه های شخصی ام را در ارتباط با ورزش یوگا در اختیار شما خوبان قرار دهم. هر چند شاید بسیاری از شما با یوگا آشنایی داشته باشیداما از آنجا که احساس کردم در اطرافم به دلایل مختلف همه دید خاصی نسبت به یوگا دارند، حتی خود من هم پیش از آشنایی با آن خیال می کردم که یوگا یک ورزش بدون تحرک و تنها تمرکزی است که فقط افراد خاصی می توانند آن را انجام دهند، فکر کردم بهتر است کمی در ارتباط با این ورزش زیبا توضیحاتی بدهم.
خیلی اتفاقی و شاید زمانی که واقعا به آن احتیاج داشتم سر از یکی از موسسات یوگا در آوردم. تا پیش از آن مدتی کلاس شرح مثنوی می رفتم و روحم در اشعار زیبای مولانا، این شاعر بزرگ شناور بود، اما تقریبا بسیاری چیزها در حد همان واژه های زیبا و دلنشین باقی مانده بود.
چیزی که در ابتدا مرا جذب یوگا نمود، حرکات نرمشی آرام و عمیق آن بود، خیلی آرام و عمیق با توجه به تنفس، طوری که با توجهی که فرد به خودش دارد، خیلی سریع متوجه ضعفهای قسمتهای مختلف جسمش می شود و ناتواناییهای جسم و کم توجهی به آن را می بیند.
کم کم با گذر زمان که نرمشها سخت تر می شوند، آرام آرام جسم هم قویتر می شود و جالب است که قویتر شدن جسم، در روح اثر بسیار مثبتی دارد. چون آرام آرام این تاثیر دیده می شود و محسوس است، علاوه بر آنکه در انتهای کلاس حدود یک ربع ریلکسیشن و نیایش هست، که سبب یگانگی بیشتر فرد با روح، جسم، و با منبع عشق الهی می شود.
خوب یادم هست که در قسمتی از مثنوی، در انتهای داستان طوطی و بازرگان، ابیاتی است با این مضمون: گمشده های تو، در درون خود توست.
این عبارت زیبا، برایم از حد یک جمله زیبا فراتر نرفت، تا زمانی که در کلاس یوگا، آرام آرام خودم را دیدم و براستی گمشده هایم را در درونم یافتم، دیدم نسبت به زندگی نسبت به انسانها و تمام حوادث آن خیلی عمیق تر شد، به آرامش خاصی رسیدم. آرامشی که تنها در اثر تلقین نیست، یک آرامش آگاهانه است، چون کم کم نقاط ضعف و قوتم را شناخته ام. یک اعتماد به نفس واقع بینانه. یک سیر و سلوک در دنیای درون و بیرون....
انگار تمام اعضای بدنم با من حرف می زنند و خالی می شوند و آرامتر می شوم و فضا برای توجه به چیزهای دیگر باز می شود. شاید عجیب به نظر برسد، ولی براستی متوجه هماهنگی بسیار زیبای روح و جسم شدم و اینکه آرامش جسم و توجه به آن، سبب تعالی روح می شود ، نه بی توجهی صرف به جسم.
در واقع نظم بسیار زیبایی در نظام آفرینش وجود دارد، " هر چیز به جای خویش نیکوست "
با آرزوی شادی و موفقیت هر چه بیشتر برای شما