ترنم سپید

نغمه های دل

ترنم سپید

نغمه های دل

واحه ای در لحظه

به سراغ من اگر می‌آیید،  

پشت هیچستانم.  

 

پشت هیچستان جایی است. 

 پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است  

که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.  

روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح  

به سر تپه معراج شقایق رفتند.  

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:  

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،  

زنگ باران به صدا می‌آید.  

آدم این‌جا تنهاست  

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.  

 

به سراغ من اگر می‌آیید،  

نرم و آهسته بیایید،  

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.  

 

سهراب سپهری

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی 

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو 

 مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها،

لب حوض

درون آیینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است

طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست، از تو می گویم

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو

به روی هرچه در این خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی !
(فریدون مشیری)