ترنم سپید

نغمه های دل

ترنم سپید

نغمه های دل

دسته گل

مردی مقابل گل فروشی ایستاد ، او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

 

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ،

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

 

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ،  طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬

دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

 

شکسپیر می گوید : به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن زان  

 

 

پیشتر که عالم فانی شود خراب

 

خورشید  می ز مشرق ساغر طلوع کرد  

 

 

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند

 

 

ما مرد زهد و توبه و ظامات نیستیم

 

 

کارصواب باده پرستیست حافظا

  

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

 

 

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

 

 

گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن  

 

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

 

 

با ما به جام باده صافی خطاب کن

 

 

برخیز و عزم چزم به کارصواب کن

چیزهای کوچک زندگی

سلام به همه دوستای خوبم؛ 

 

راستش به طور کاملا اتفاقی حدود یک ماه پیش دچار شکستگی پا شدم. خیلی جالبه، این دسته از اتفاقات که آدم مفهوم آنها رو نمی فهمه، یه جورایی روال عادی زندگی را متوقف می کنه. 

با خودت فکر می کنی چرا اینطور شد؟؟ اصلا چی شد؟؟ 

اما جالبه که علاوه بر آنکه به ارزش سلامتی بیش از پیش پی می بری، کم کم یاد می گیری یه طور دیگه فکر کنی، نگاه کنی و عمل کنی. اکثر ما همیشه اتفاقات بد رو برای دیگران می دونیم و فکر می کنیم که خودمون مستثنی هستیم؛ غافل از اینکه هر لحظه از زندگی چه سلامتی و چه بیماری یک امتحانه توی زندگی، یک مرحله هستند یا یک فرصت و هیچ قاعده و استثنایی هم در کار نیست. 

امروز ایمیل جالبی دریافت کردم در ارتباط با برخی از این حوادث به ظاهر ناراحت کننده که افراد رو از حوادث خطرناک تری در امان نگه داشته بود : 

به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم 

آسانسوری را از دست می دهم
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم  

در واقع در این لحظات هم شاید خدا مشغول مواظبت ماست....
 

شاد باشید