ترنم سپید

نغمه های دل

ترنم سپید

نغمه های دل

یا اباعبدالله

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین

 

شعری از فروغ

کاش چون پاییـــز بودم، کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز ، خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزویم یکایک زرد می شد

آفتـــاب دیدگانم ســـــرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشکهایم همچو باران

                        دامنم را رنگ می زد

وه، چه زیبــــا بود اگر پاییـــز بودم                           

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی              

در کنار قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی  نغمه من

همچو آوای نسیم پر شکسته

            عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم

            چهره تلخ زمستانی جوانی

پشت سر

            آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

            منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییـــز بودم، کاش چون پاییز بودم

پاییز

امروز یکی از بهترین روزهای خدا بود!! بعد از حدود بیش از 2 ماه، با پای خودم از خونه اومدم بیرون، هیچ وقت تا این حد راه رفتن برام ارزش پیدا نکرده بود. 

چه قدر زیباست، وقتی با پاهای خودت روی زمین خدا راه می ری، و از صمیم قلب احساس می کنی که چه نعمت بزرگی داری، انگار در بطن تپنده هستی، تو هم سهمی داری؛ سهمی از این همه حرکت و پویایی. 

چه قدر زیباست وقتی توی پاییز کنار درختهای رنگارنگ گام بر می داری و برگهای زرد و نارنجی درخت، همراه با ملودی آرام زندگی رقص رقصان بر سرت و جلوی پاهات فرود می آیند.  

چه قدر زیباست، این هوای پاک و لطیف صبحگاهی که روح ترا همرا خودش در آسمان شادی و مهر پرواز می ده.

چه قدر زیباست، دیدن حرکت انسانها، بودن در کنار آنها و .... 

چه قدر زیباست که می تونم ببینم و لذت ببرم و پروردگارم رو از صمیم قلب سپاس بگم.

دسته گل

مردی مقابل گل فروشی ایستاد ، او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

 

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ،

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

 

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ،  طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬

دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

 

شکسپیر می گوید : به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن زان  

 

 

پیشتر که عالم فانی شود خراب

 

خورشید  می ز مشرق ساغر طلوع کرد  

 

 

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند

 

 

ما مرد زهد و توبه و ظامات نیستیم

 

 

کارصواب باده پرستیست حافظا

  

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

 

 

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

 

 

گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن  

 

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

 

 

با ما به جام باده صافی خطاب کن

 

 

برخیز و عزم چزم به کارصواب کن